بلاخره مراسم عقد خواهرم برگزار شد.البته محضری بود ما و خانواده داماد رفتیم محضر عقد کردن و بعدم خونه خاله م بزن و برقص بود تا شب ..هم خوشحالم براش که بلاخره رفت سر زندگیش هم نگرانم که انتخابش درست بوده باشه..امیدوارم حسم اشتباه کنه و همه چی خوب پیش بره براشون..
این چند ماه که از خواستگاری تا عقد گذشته خیلی کلافگی و استرس و بحث داشتیم و واقعا ریختم به هم چون مامانم با حمایتهای بیجاش و با باج دادناش مسیر خوبی رو انتخاب نکرده و نگرانم که تا آخر عمرش مجبور باشه به اینا سرویس بده! از طرفی درگیر مسائلشون شدن خودمو به هم میریزه و میخوام یه مدت کلا ازشون فاصله بگیرم چون رفتارا و کارای مامانم اذیتم میکنه ...تو همه عمرم سعی کردم احترامش رو حفظ کنم و هیچی نگم ولی الان دیگه واقعا دارم اذیت میشم ترجیح میدم دور بمونم ازشون...
جلسات روانشناسیمو ادامه میدم امیدوارم بتونم این مرحله رو هم رد کنم..کلاس و سفرا تنها چیزیه که بهم آرامش میده ...خلوت خونه مو بشدت دوست دارم و تنها جاییه که توش احساس امنیت میکنم حلقه دوستیام بشدت محدود شده و دلم نمیخواد با آدمای جدید آشنا بشم...
کاش میشد برم دورترین جای ممکن و کسیو نبینم....
دفترچه خاطرات گلابتون...برچسب : نویسنده : 7golabetoon19817 بازدید : 69