این روزهای آخر تابستون عجیب یاد اون درس کتاب فارسی دوره ابتدایی میفتم که اخرین جمعه شهریور ماه بود و بچه ها زیر سایه درختی نشسته بودند و خاطرات تابستان خود را برای هم بازگو میکردند...چه روزهای خوشی بود اون سالها..تابستونم تموم میشه و بوی پاییز میاد با همه خاطرات تلخ و شیرینش که البته برای من بیشتر تلخه! چه میشه کرد اونم جزو زندگیه...
باشگاه میرم و سرمو گرم میکنم..گاهی سینما..گاهی سفر..گاهی کوه...میگذره دیگه..
توی این خونه حس خوبی دارم آرامشش حتی علی رغم سر وصدای گاه و بیگاه کوچه و خیابون و آدمها برام دلچسبه چون میدونم مال خودمه و هر لحظه بابتش خدا رو شکر میکنم..
آخر هفته بعد چند هفته بلاخره خونه بودم و به نظافت و انجام کارهای عقب مونده گذشت و یه استراحت کاااامل..اصلا پنج شنبه جمعه ها دلم نمیخواد جایی برم فقط خواب و استراحت!
خدایا یه حال خوب و یه پاییز خوب برای همه قسمت کن
دفترچه خاطرات گلابتون...